به نام خدا
چراغ اشپزخانه رو روشن کردم و جزوه و دفتر چرکنویسهام رو آوردم اینجا. بابا میگه: "نمیگذارم تو هم درس بخونی؟!نه؟!" میگم: "مگه با من چیکار دارین؟!" میگه: "خب میبینم وقتی دارم اخبار گوش میکنم تو هم حواست این وره! میبینم تو هم گوش میکنی! " میخندم و هیچی نمیگم. بابا میگه: "شب به خیر"
بابا رفته خوابیده. جزوه پرپر شدهم رو گذاشتم جلوم و ماهی میگه: "فردا تموم شه فقط!" و من هنوز سر در نیاوردم از خودمون وقتی میگیم: این دو ساعت زود بگذره! امروز تموم شه! این هفته تموم شه! این ماه زودتر بگذره!
پس زندگی چی میشه اگه قراره زمان فقط بگذره و بگذره و تموم شه!؟
درباره این سایت