درانتظار اتفاقات خوب



به نام خدا

- چرا من اینقدر دیر به دنیا اومدم که اینجا زندگی نکنم؟!
مامان: مگه من اینا رو دیدم؟ یا اینجا زندگی کردم؟!
- خب حداقل یه گوشی چشمی دیدی. یه جایی شبیهش بودی.
مامان: الان هم کلی خونه‌های آنچنانی هست! مگه ما می‌بینیم؟!

عکس ۱ ، عکس ۲ ، عکس ۳


به نام خدا

قصد فال گرفتن نداشتم. اول ماهی گفت یادتون باشه بریم فال بگیریم. بعد که رفتیم دکتر شین گفت بریم فال بگیریم! به قول ماهی که میگه اصلا نیت خاصی هم نداشتیم. اگر هم داشتیم اون قدر خندیدیم که نیت‌هامون قروقاطی شد! فالم رو دوست داشتم. حال خوب موقع گرفتن فال، خاطره خوبی که باهاش موند رو دوست داشتم. دو ساعت بعد وقتی ماهی داشت ماجرای فال گرفتنمون رو برای زینب تعریف می‌کرد، اون قدر خندیدم که اشک از چشمام دراومد.



سمت راست: فالِ من، سمت چپ: فالِ ماهی


به نام خدا

روز انتخاب واحد، دکترشین راضی نمی شد ورزش برداریم. آخرش هم گفت بعد از اینکه چشم هام رو عمل کردم و عینک رو برداشتم، ورزش برمی دارم. 

من تا اون لحظه هیچ وقت فکر نمی کردم ممکن هست عینکی ها دوست داشته باشند روزی برسه که احتیاجی به عینک نداشته باشند. شاید فکر می کردم بهش عادت کردند و عینک رو هم به عنوان عضوی از وجودشون پذیرفتند. اون جا بود که فهمیدم چقدر قدر داشته ها و نداشته هام رو نمی دونم!



+ شرمنده همه اونایی که این چند وقت از حالم جویا شدند:-( 

گفته بودم یه امتحانی قراره بدم که همه تعطیلات بین دو ترم رو هم باید فدای اون امتحان کنم. امتحان رو دادیم تموم شد و چشم به دعای شما داریم که نتیجه بگیریم:-)


یه هفته طول میکشه من پست های شما رو بخونم^_^



به نام خدا

درآمدنش یک جور! ماندنش یک جور! کشیدنش هم یک جور! می پرسید یک جور چه؟! هر کدام یک جور مشکل است و یک جور درد دارد! می پرسید چه چیزی؟! دندان عقل را میگویم!
به گمانم همه مشکلات دندان عقل بخاطر اسمش است! مثلا اگر از همان ابتدا اسمش را دندان جنون می گذاشتند، این مشکلات هم در پی اش بوجود نمی آمد!
 
این درحالی است که خود نگارنده هیچ گونه تصوری از دندان عقل، بوجود آمدنش و دردش ندارد!


به نام خدا

امروز عروسی عاطفه است. این چند روز هسته اصلی مکالمات ما عروسی است. از یادآوری خاطرات بامزه عروسی‌های فامیل تا پیش بینی‌های بامزه‌ترِ عروسی‌های آینده! گفتم: "احتمالا استرس نیلو بیشتر از خود عروس است." توی جمع ما اضطرابش زبانزد است. دکترشین گفت: "احتمالا از همین حالا رفته است آنجا!"
فاطمه هم احتمالا روز عروسی بعد از دیدن چندتا فیلم، با خیال راحت می‌خوابد و بعد از اینکه شش تماس بی پاسخ از طرف نیلو روی گوشیش افتاد؛ با یک چشم باز و یک چشم بسته، تماس هفتم را جواب می‌دهد. و در جواب سوالِ :" کجایی؟ چقدر دیگه می‌رسی؟" در حالی که سرش را روی متکا جابه‌جا می‌کند، جواب می‌دهد:" دارم راه میفتم!"
بعد من گفتم :" احتمالا من و ماهی اگر می‌رفتیم، فارغ از جشن در حال عکس گرفتن از در و دیوار و سلفی در حالت‌های مختلف بودیم!" دکتر شین گفت :" پس من چی؟!" گفتم :" در حال حرص خوردن و تذکر دادن که اینجوری نکنید، اونجوری نکنید. زشته! همه دارن نگاه میکنن! بسه چقدر عکس می‌گیرین!" گفت :" آره. حرص هم نخورم احتمالا بهتون میگم درست بشینین بلکه یکی هم ما رو پسندید!"


+ من دلم برای شلوغی‌های روزهای غیرتعطیل تنگ می‌شود. برای خنده‌های از ته دل! برای اتفاقات عجیب و غریب. 





به نام خدا

- استاد، یعنی شما میگین زن و مرد یکی هستند؟
- از نظر انسانیت بله. ولی مثلا شما از نظر احساسی می‌تونی زن و مرد رو یکی در نظر بگیری؟
- پس چرا توی کشورهای دیگه زن رئیس جمهور میشه؟
- خب اونجا، ببینین وضعیتشون چه جوریه؟ بهتره؟
- خب آره.
- همین انگلستان یکی از بحرانی‌ترین کشورهاست.
- کاش بحران ما هم اون شکلی بود!


به نام خدا
وقتی هفته قبل نشسته بودیم توی کلاس و داشتیم رویایمان را رنگ می‌زدیم. ذوق می‌کردیم و به زینب که در سکوت بین ما نشسته بود و به دو کودک گُنده هیجان‌زده نگاه می‌کرد، می‌خندیدیم؛ فکرش را نکرده بودیم که امروز توی همان کلاس می‌نشینیم و به رویایی که حالا کمی رنگ واقعیت گرفته فکر می‌کنیم. باز هم ذوق کردیم. برنامه ریختیم. و به رویاهای بزرگتر فکر کردیم. زینب فکر می‌کرد این اتفاق یا این خبر شایسته این حجم از ذوق و هیجان ما نبود. یعنی در حد این بود که لبخندی بزنیم، اولین قدم موفق را به یکدیگر تبریک بگوییم و خیلی جدی بهترین خبری که
در سال ۹۸ شنیده‌ایم را به خاطرات بسپاریم. اما من برای تحقق رویای بزرگ سالِ ۹۶ و رویای کوچک سالِ ۹۸ خوشحال بودم. هنوز هم برایم دوست داشتنی بود. هر چند هدف متعالیِ دو سالِ پیش برایم تبدیل شده بود به پله‌ای برای رسیدن به هدف متعالیِ دیگر. خب رسیدن به آرزویی که دوسال پیش شروعش کردی و حالا در چند قدمیش هستی، هیجان انگیز هست. البته که من و ماهی داشتیم از شدت ذوق و هیجان خفه می‌شدیم! به ماهی گفتم: عیدی قشنگی گرفتیم. و فکر کردم بیایم از خبر خوبی که نیمه شعبان بهم رسیده است برایتان بگویم. و یادم افتاد دو سال پیش هم نیمه شعبان خبر خوبی شنیده بودم.



سخن بزرگان:

ماهی در جواب اعتراض زینب به شلوغ بازی ما در جهت تخلیه هیجان و ابراز خوشحالی گفت: مگر چند بار دیگر ۳۱ فروردین ۹۸ تکرار خواهد شد که من و حوری اینقدر بخندیم؟!

در جواب اعتراض زینب نسبت به خوشحالی ما که انگار به سرمنزل مقصود رسیده‌ایم:
ماهی: ما که نمی‌خواهیم تا آخر عمر روی اولین پله راکد بمونیم. قراره پیشرفت کنیم.
من: برای رسیدن به آخرین پله باید بتونیم روی اولین پله قدم بگذاریم!


به نام خدا

جلسه اولی که سر کلاسش حاضر شدم، نرسیده و نفس تازه نکرده، گفت یه برگه دربیارین! و کوییز گرفت! نتیجه این که یک برگه سفید تحویلش دادم یا به عبارت دیگر، یک برگه رو حیف و میل کردم.
کنار اومدن با روش تدریس سریع و عجیبش در همون جلسه اول امکان‌پذیر نبود و من نه تنها نمی‌تونستم خودم رو به تدریس استاد برسونم، بلکه اصلا متوجه نبودم چی داره میگه! پیش‌نیاز این درس رو با استاد دیگه‌ای گذرونده بودم و وقتی استاد اشاره می‌کرد همانطور که گفتیم و خوندیم، من باز هم نمی‌دونستم چی رو گفتیم و خوندیم! تا جایی که وسط کلاس سوالی پرسید و اشاره کرد که جواب بدم و البته که من جوابی نداشتم در حالی که اصلا نمی‌دونستم سوال چی هست؟!
برای جلسه دوم تونستم کمی از مطالب جلسه اول رو بخونم و درک کنم. ولی باز هم چندان تغییری حاصل نشد. تدریس سریع درسی که انگار پیش نیازش رو نگذرونده بودم، نمی‌تونست من رو توی کلاس همراه نگه‌داره. استاد سوالی پرسید و با سکوت جمعی کلاس مواجه شد و باز هم دیواری کوتاه‌تر از من پیدا نکرد!
برای جلسه بعدش تلاش بیشتری کردم، برای مسئله‌ای که جلسه قبلش مطرح شده بود،۴ روز وقت گذاشتم. نه تنها درس جلسه قبل رو خوندم. متن درس جلسه بعد رو هم تا جایی که تونستم مرور کردم. نتیجه‌ش دوست داشتنی بود. با کلاس همراه شدم. جواب سوال‌های مطرح شده رو می‌تونستم پیدا کنم و حتی حس می‌کردم استاد هم آرامتر تدریس می‌کنه. کوئیز آخر جلسه رو با اطمینان جواب دادم و موقع برگشتن به خونه، راحت‌تر و با اطمینان بیشتر برنامه ریزی کردم.
دوستان می‌دونند که از همون جلسه اول دست استاد به سمت من نشانه رفته! وقتی میخواد سوالی بپرسه، سخت یا آسون! دارای جواب یا بدون جواب! من رو نشونه می‌گیره که جواب بده! و سکوت من مبنی بر بلد نبودن جواب هم استاد رو قانع نمی‌کنه که دست از سر من برداره و دقایقی روی من کلید میکنه! یک بار هم که یکی از دوستام می‌گفت نریم سر کلاس این استاد که من استرس می‌گیرم توی کلاسش و . . گفتم اگه فلان جلسه جای من بودی چی؟! گفت اون موقع که گریه‌م می‌گرفت واقعا!
من گریه‌م نگرفت و از جلسه بعدش پای ثابت ردیف اول کلاس بودم. یه چیزی تو مایه‌های رفتن تو دل چیزی که ازش می‌ترسیم. شاید باید از این استاد بدم میومد ولی نیومد! تازه میتونه جزو استادهای محبوبم هم باشه:/
از چیزی که می‌ترسیم و بلدش نیستیم فرار نکنیم. چون یه جای بدتر گیرمون میاره و حالمون رو می‌گیره! همونجا، همون لحظه باهاشون گلاویز بشیم و حلشون کنیم! میخواد یه درس سه واحدی عجیب و غریب و حجیم باشه یا هر چیز دیگه‌ای!


به نام خدا
سلام. احتمالا توی این نامه باید تو را از تصمیمات اشتباهی که در آینده می‌گیری، آگاه کنم. اما هم تو و هم من معتقدیم اشتباهات، ما را و زندگی ما را و شخصیت ما را می‌سازند. اشتباهات، ما را بزرگ می‌کنند. و تا زمانی می‌توان از یک اشتباه به عنوان درس و عبرت یاد کرد که بار دوم تکرار نشود. که بار دوم اسمش می‌شود اشتباه، خطا و آنچه نباید می‌شد‌. در طی ۷ سال آینده‌ات که یک چشم بر هم زدنی خواهد گذشت، اتفاقات زیادی برایت خواهد افتاد. با آدم‌های زیادی آشنا خواهی شد. دوستانی پیدا خواهی کرد و خاطرات خوب و بدی برای خودت خواهی ساخت.
خودت را دوست داشته باش‌. سعی کن خودت را رها کنی. به سبب موقعیت و شرایطی که داری خودِ واقعیت را پنهان نکن. به دنبال شرایط جدید برای بروز شخصیت واقعی خودت نباش.
مادر و پدرت را دوست داشته باش. به آن‌ها احترام بگذار و بهشان محبت کن. و بدان روزی خواهی فهمید که عشق و علاقه‌ای که به آن‌ها داری با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست. تو با تمام دعواها و قهرها و بحث‌هایی که با آن‌ها داری، بی‌نهایت دوستشان داری و اندک ناراحتی‌شان ناراحتت می‌کند. پس تا می‌توانی آن‌ها را از خود نرنجان.
من هنوز هم بعضی اخلاق‌های بدم را با خودم دارم. سعی کن تو آن‌ها را با خود به سال‌های بعد نبری. یکی از آنها فراموش نکردن دلخوری‌هایت از اطرافیانت هست.
سعی کن بیش از پیش در اعتماد کردن به دیگران سخت‌گیر باشی. و مهم‌ترین توصیه‌ای که می‌توانم بهت بکنم این است که قدر زمان را بدان. وقت را بیهوده تلف نکن. عمرت را به بطالت نگذران. فرصت‌ها را غنیمت بشمار. قدر زمانی را که داری بدان. تا جایی که می‌توانی (سعی کن بیشتر بتوانی) از زمانی که به رایگان در اختیارت هست استفاده کن.
امضا: تو در مهرماه سال ۱۳۹۸


به دعوتِ خانم معلم نسرین بانو


به نام خدا


توی این سه سال سعی کردم سر کلاس‌های معارف حرف نزنم و وارد بحث‌های بیهوده نشم و حتی گاهی هندزفری چپوندم توی گوشم که چیزی نشنوم و حرص الکی هم نخورم. هر چند طبق یک قانون نانوشته همیشه توی کلاس‌ها یک دانشجو با تُن صدای بلند هست که از اول تا آخر با استاد بحث می‌کنه و هیچ کدوم از موضع خودشون کوتاه نمیان! و حتی گاهی بحث‌هاشون خنده‌دار هم هست. 
حالا چی می‌خوام بگم؟! می‌خوام بگم شرکت کردن توی چنین بحث‌هایی (البته بحث به جا و درست و منطقی که خیلی کم پیش میاد:|) سخته! حرف زدن سخته! باید پشت هر حرفی که میزنی کلی فکر کنی. متاسفانه خیلی راحت می‌تونند با یک حرفی که میزنی، بهت یه برچسب بزنند و تو رو از یک گروه خاص بدونند و بقیه حرف‌هات رو با غرض بشنوند!
این ترم مجبورم یه ارائه داشته باشم. اجباریه و کاریش نمیشه کرد. درسته کارش گروهی هست ولی تصمیم گرفتم کل متن رو خودم از فیلتر عبور بدم و یه متن منطقی و قابل باور و قابل قبول ارائه بدم. انتخاب کردن جملات و نتیجه‌گیری خیلی سخته! بعد از هر پاراگرافی که می‌نویسم در موضع مخاطب قرار می‌گیرم و میگم نه نشد و خط می‌زنم-_-
بهترین راهی هم که به ذهنم رسیده آوردن نقل قول هست! اینکه بگم فلانی چنین گفته و بهمانی توی کتابش چنین آورده! فلان کس چنین اعتقادی داشته و بهمان کس بر این باور بوده! نتیجه‌گیری رو هم برعهده مخاطب بگذاریم:-)


به نام خدا
زمانی معتقد بودم برای رسیدن کافی است قدم اول را بردارم. کافی است شروع به رفتن برای رسیدن بکنم. موفقیت را ثمره بی چون و چرای تلاش می‌دانستم و اطمینان صد در صد داشتم که اگر همه تلاشم را بکنم به مقصود خواهم رسید‌. فکر می‌کردم اگر وقت و انرژی کافی صرف کنم و از هیچ تلاش و کوششی فروگذار نکنم، آن اتفاق که باید می‌افتد.
اما بعدها فهمیدم، رفتن همیشه به رسیدن منتهی نمی‌شود! حاصل همیشگی تلاش بسیار، موفقیت نیست! متوجه شدم وقتی با انگیزه و توکل همه سعی و توانم را به کار می‌گیرم، آن اتفاق که باید، گاهی نمی‌افتد! گاهی حتی کسی که تندتر از همه می‌دود، اول نمی‌شود!
شاید تمام این‌ها برای کسی عجیب نباشد! اما باعث شد من از یک جایی به بعد، از شروع کردن بترسم! از برداشتن قدم اول که زمانی برایم نوید رسیدن به موفقیت بود بترسم! حالا دیگر با هر شروعی اطمینانی برای رسیدن ندارم! و همه این‌ها مرا از تلاش برای رسیدن می‌ترساند! از اینکه تلاشم به ثمر ننشیند می‌ترسم! نگرانم بابت دویدن و نرسیدن! دوست ندارم در حالی به پشت سرم نگاه کنم و دویدن‌ها و تلاش کردن‌هایم را ببینم که همه‌شان بی‌ثمر مانده‌اند! اما.
اما چاره‌ای نیست! و این ترس و نگرانی از نرسیدن‌ها و نشدن‌ها، نباید و نمی‌تواند که ما را از نخواستن، تلاش، دویدن و رفتن باز دارد. یا باید ساکت و ساکن بودن را انتخاب کنیم و بپذیریم هر چه پیش آمد، خوش آمد! مگر نه اینکه "موجیم که آسودگی ما عدم ماست؟" یا به مقصدهای دم دستی دل‌خوش کنیم و مسیر طولانی با پایان نامعلوم را انتخاب نکنیم! یا نه دل به دریا بزنیم و کاری کنیم لااقل اگر آن اتفاقی که انتظارش را داشتیم نیفتاد، وجدان‌مان آسوده باشد که همه تلاش‌مان را کرده‌ایم!


ماییم و نوای بی نوایی
بسم‌الله اگر حریف مایی


و خدایی که در این نزدیکی ست
عزیزانم سلام.
اینک که این نامه را می‌خوانید نمی‌دانم چند ساله هستید. یعنی هنوز تصمیم نگرفته‌ام در چه سنی این نامه و شاید نامه‌ها را در اختیارتان بگذارم!
مادرتان بعد از فارغ التحصیلی از مدرسه با داشتن تجربیات و دیده‌ها و شنیده.های ۱۲ ساله خود در کنار  مشاهده تغییرات نظام آموزشی چه از طرف مربیان و چه از طرف اولیا تصمیم بر آن گرفت که شما را برای تحصیل به مدرسه نفرستد. و شما نور چشمان را، خود، در هر مکان دلخواهی آموزش دهد! همانند همه آنهایی که در تاریخ می‌خوانیم :"تحصیلات ابتدایی را نزد پدر (و مادر) خود آموخت!" با این تفاوت که من قصد داشتم تحصیلات راهنمایی و دبیرستان را نیز ضمیمه کنم. و همواره این معضل برایم مطرح بود که بالاخره شما احتمالا قصد ورود به دانشگاه را خواهید داشت و اینکه بدون تجربه‌های قبلی یک دفعه وارد محیط دانشگاه بشوید با چه سختی‌هایی روبرو خواهید شد. البته برای مادرتان که ۱۲ سال به مدرسه رفت، روز اول دانشگاه همان روز اول دانشگاه بود و دانشگاه هیچ شباهتی به مدرسه نداشت! و اگر شما همگام با تحصیل در کنار مادرتان آداب و روابط اجتماعی را به صورت تجربی و در شرایط گوناگون یاد بگیرید و بتوانید میزان تاثیرپذیری و تاثیرگذاری‌تان را کنترل کنید، به احتمال زیاد بهتر از تمام آنهایی که بعد از ۱۲ سال حضور در مدرسه، وارد دانشگاه می‌شوند عمل خواهید کرد.
اما بعدها مادرتان به این فکر افتاد که شاید بتواند نظر شما را نسبت به دانشگاه، قبل از تجربه‌ایی که شخصا بخواهید بدست آورید، عوض کند. البته مطمئن باشید که مادرتان تحت هیچ شرایطی شما را وادار به هیچ تصمیمی نخواهد کرد. و به خاطر همین رویه فرزندسالاری و عشقی که به شما عزیزان دارد در مورد تصمیمش برای محروم کردن شما از مدرسه دچار تزل شد!

ادامه دارد.



دو سال پیش یادم نیست توی دانشگاه چه اتفاقی افتاده بود! تنها بودم و نشسته بودم توی نمازخانه که فکر نوشتن این نامه به ذهنم رسید. همان روز می‌خواستم منتشرش کنم، اما وقتی دیدم این قصه سر دراز دارد؛ تصمیم گرفتم چند قسمتی را بنویسم و بعد منتشر کنم. بعد از سومین نامه متوجه شدم حرف‌های من تمامی ندارد و این نامه‌ها به قسمت آخر نمی‌رسد. از منتشر کردنشان پشیمان شدم.
بعد از شنیدن حرف‌های محمد زارع توی اجرای اولش در برنامه عصر جدید یاد این نامه‌ها افتادم. قسمت بعدی علیخانی گفت من انتظار این همه بازخورد مثبت را برای ترک مدرسه نداشتم. ولی من داشتم. وقتی همه ما می‌دانیم بازدهی مورد انتظار را از نظام آموزشی نمی‌گیریم. وقتی ما از روی بیچارگی، بی دردسرترین راه (تحصیل در مدرسه و بعد دانشگاه) را برای ادامه مسیر انتخاب می‌کنیم!


اجرای مرحله اول 

اجرای مرحله دوم


به نام خدا

ما در کل اتاق آموزش فقط یک نفر را سراغ داریم که جواب پرسش‌هایمان را می‌داند. درست، کامل و با جزئیات پاسخگوی ماست و نه سرکارمان می‌گذارد و نه الکی ما را از سر خود باز می‌کند. مستر میمِ عزیز. که راستش را بخواهید اصلا نمی‌دانیم در اصل چه سِمَتی در دانشگاه دارد! روز انتخاب واحد وقتی ظرفیت دو گروه یکی از درس‌هایمان تکمیل شد راهی آموزش شدیم تا درخواست ظرفیت اضافه بدهیم. آنقدر برخورد مسترمیم برایمان دوست داشتنی بود که تا آخر ترم تعریفش کردیم.


از اواسط ترم که به فکر کارآموزی افتادیم، هیچ کدام مراحل درستی را که باید طی می‌کردیم نمی‌دانستیم و حتی گاهی سوالات پیش پا افتاده‌ای نیز داشتیم. چندین و چند بار به مدیر گروه‌مان مراجعه کردیم و از ابتدایی‌ترین اقداماتی که باید انجام دهیم ازش سوال کردیم. برخی سوالات‌مان مربوط به حوزه آموزش می‌شد و در حالی که مدیر گروه‌مان به راحتی می‌توانست ما را به اتاق آموزش ارجاع دهد، خود شخصا با تماس تلفنی پیگیر کارهایمان شد. از برخورد خوب و صمیمانه و محترمانه‌اش همین بس که من و ماهی با چشم‌های ستاره باران از اتاقش خارج می‌شدیم. حتی وقتی توی سالن به هم برخوردیم، در سلام کردن از ما پیشی گرفت و من واقعا شرمنده شدم. بار آخری که به اتاقش مراجعه کردیم، به ماهی گفتم بهش حق می‌دهم با لنگه کفش پرت‌مان کند بیرون.


بعد از امتحان میان‌ترم و ایضا بعد از امتحان پایان ترم یکی از درس‌هایمان به اتاق استاد مراجعه کردیم تا برگه‌مان را ببینیم. (ما توی دانشکده از این رسم‌ها داریم! شاید بعضی‌ها نداشته باشند! البته همه اساتید این سنّت را قبول ندارند!) برخورد خوب و محترمانه‌ای را که استاد با ما داشت هرگز فراموشم نمی‌شود.

وقتی با ذوق این برخوردها را برای هم تعریف می‌کردیم با خودم گفتم خب مگر چیز عجیبی است که یک نفر به شخصیت طرف مقابلش احترام بگذارد؟ مگر چیز عجیبی است برخورد به دور از تحقیر با دیگران‌؟ مگر اتفاق عجیبی است که مسئولی به موقع و درست پاسخگوی ارباب رجوع باشد؟ یعنی چقدر بی‌احترامی، برخوردهای نادرست و بی‌مسئولیتی‌ها زیاد و عادی شده که چنین ماجراهایی چشمان‌مان را ستاره باران ‌می‌کند و هی برای هم تعریف می‌کنیم که راستی فلانی که پشت میزنشین است، تحقیرم نکرد. فلانی که توانایی‌ش را داشت برایم تره هم خرد نکند، خیلی محترمانه با من برخورد کرد!

به فاصله چند متری از اتاق مدیر گروه‌مان، اتاق مدیر گروه دیگری است که انگار برخوردهایش در قالب استاد و مدیر گروه عادی است‌ که باید نباشد. به طرز عجیبی ارزش زمان خودش را در مقایسه با ارزش زمان بقیه، به سان ارزش طلا در مقایسه با ارزش پاکت خالی سیگار می‌داند. دادن پاسخ درست و کامل دربرابر سوال ارباب رجوع را ننگ به حساب می‌آورد و انگار پیش خودش، خودش را خیلی حساب‌دان و کار درست می‌داند.

شاید حس کنید بند آخر را با دلی پُر نوشتم. بله درست است. دلم پُر است از برخورد تحقیرآمیزش! دلم پُر است از معطلی چندهفته‌ای بیخودی! دلم پُر است برای از این در به آن در زدن‌های دوستم برای یک امضا که ما با یک مراجعه به اتاق مدیرگروه‌مان بدست آورده بودیم!

بعد از این که دوستم از خوان مدیر گروه‌شان عبور کرد وارد خوان بخش آموزش شد. چطور می‌شود مسئولی نداند مسئول چه کاری است؟ اصلا نداند کاری که باید انجام دهد چیست و چطور باید انجامش داد؟! اصلا همه این‌ها قبول! نمی‌داند که نمی‌داند! لااقل یک نیم‌روز آدمی را با دنبال نخودسیاه فرستادن به فنا ندهد!



به نام خدا

چند سال پیش انتظار داشتم روز تولدم روز بزرگی برای من باشد. روز تغییر بزرگ. عبور از فصلی به فصل دیگر. ولی آن طور که باید نشد. یعنی اصلا هیچ طور دیگری نشد. روزی شد مثل تمام روزهای دیگر. بعدها که روز تولدم در بحبوحه امتحانات ترم گذشت دیگر اصلا فرصتی برای تبدیل این روز به نقطه عطف زندگیم نبود. از روز تولد که ناامید شدم، دوست داشتم تغییر سال برای من هم تغییر بزرگی باشد. تصمیمات بزرگ بگیرم و آخر سال که رسید به عملی شدن تصمیماتم با افتخار نگاه کنم. ولی باز هم آن اتفاقی که باید نمی‌افتاد! اما برخلاف انتظار خودم تابستان همیشه همان پله بود! همان در و یا گاهی راهرویی برای عبور از فصلی به فصل دیگر!
وقتی مشغولیت‌های ذهنی این چند ماه به انتها رسید. وقتی قفسه و کمد و اتاق را مرتب کردم. وقتی نشستم به نوشتن برنامه برای راهروی عبور امسال، به شک افتادم. دو دل شدم. و تردید مثل تب همه تنم را در برگرفت و خستگی به تنم نشاند.
حس می‌کردم عقل و دلم برای تصمیم گرفتن کافی نیستند. انگار به نیروی سومی احتیاج دارم برای نشان دادن مسیر. برای گفتن بایدها و نبایدها! درست و غلط را گم کردم. درست برای من همه جا باید نقش درست را ایفا می‌کرد (اینجا). ولی انگار یک ماسک دروغین برای خودم ساخته بودم! به راهی که جلوی روی خودم ترسیم کرده بودم شک کردم!
سرم پایین بود. داشتم دانه‌های برنج را توی سینی جا به جا می‌کردم. سفیدها این طرف، سیاه‌ها آن طرف. مامان داشت از رباب و اعظم و شراره می‌گفت. و من توی گرداب ذهنی خودم حل می‌شدم.
درست و غلط آدم زمانی گم می‌شود که برود سراغ ماسک‌های مختلف برای موقعیت‌های مختلف. کلید حل معمایم را پیدا کردم، وسط پاک کردن برنج! دنبال ربطش به برنج نباشید! پاک کردن برنج شاید موقعیتی بود برای فکر کردن و سنجیدن! کلید حل معمایم و نیروی سوم کمکی برای تصمیماتم، خودم هستم! وقتی خودم باشم همه چیز درست است. وقتی سعی نکنم ادای آدم دیگری را دربیاورم، سعی نکنم به جایی برسم که کس دیگری باشم، درست جای درست است و غلط جای غلط. همه چیز آرام گرفت. حالا مسیر مشخص است و اطمینان با درجه بالاتری در رگ‌هایم جریان دارد.
راستش جوری دلم برای خودم تنگ شد که دوست دارم مثل سال‌ها پیش شعر"صدای پای آب" سهراب را با صدای بلند بخوانم. نرسیده به انتهای شعر خسته بشوم و فکر کنم به قدر کافی حالم را خوب کرده است!


به نام خدا


۱. من تصمیماتم رو معمولا زود می‌گیرم. یعنی خیلی پیگیر تحقیق و اینجور مسائل نمیشم. (البته که نه همیشه) سال سوم راهنمایی که بودم تصمیم گرفته بودم مهندسی برق الکترونیک بخونم. دیگه لازم به ذکر نیست بگم سال دوم برای انتخاب رشته دبیرستان نیاز به فکر نداشتم. به انتخاب رشته کنکور که رسیدم همه اون درگیری‌ها میشه گفت تقریبا ظاهری بود و من اول و آخر می‌دونستم انتخابم همون برق هست. اگر هم ادای تحقیق درمیاوردم فقط می‌خواستم به اون نقطه‌ای برسم که آره من همین رو میخوام. ترم پنج که به انتخاب گرایش رسیدیم، درگیر فکر و تحقیق نبودم. درسته قبل از ورود به دانشگاه چیز زیادی از گرایش‌ها نمی‌دونستم. ولی همون اطلاعات کم هم جامع‌تر شده بود و نظر من عوض نشده بود. یعنی من ترم پنج دانشگاه همون انتخابی رو کردم که سوم راهنمایی تصمیمش رو گرفته بودمD:
یکی می‌گفت وقتی بین دوراهی موندی، یک سکه بردار و شیر یا خط کن. اون لحظه‌ای که سکه داره رو هوا می‌چرخه ببین ته دلت دوست داری بیشتر کدوم طرف بیفته همون رو انتخاب کن. این مدل تصمیم‌های من هم تقریبا این‌جوریه. همیشه هم خوب نیست. تضمینی برای پشیمون نشدن نداره. حالا شاید بگین خب اینکه عجیب نیست خیلی‌ها همین جوری هستند. ولی از اون جایی که دور و برم آدم‌هایی هستند که کاملا برعکس من عمل می‌کنند این ویژگی به نظرم خیلی پررنگ اومد.


۲. هممون معتقدیم اینکه بقیه در مورد ما چی فکر می‌کنند یا چی درمورد ما میگن اصلا مهم نیست. خب قید اصلا رو نمیشه با قاطعیت گفت ولی داریم سعی می‌کنیم جوری زندگی کنیم که بقیه چی فکر می‌کنند یا چیکار می‌کنند برامون مهم نباشه. منم از اون جوگیرهایی هستم که جو این شعارها منو می‌گیره و کم کم بهشون عمل می‌کنم. و وقتی یکی دلایلش رو از روی "بقیه چی فکر می‌کنند؟ بقیه چی می‌گن؟ یا ببینیم بقیه چیکار می‌کنند ما هم همون رو بکنیم!" مطرح می‌کنند، خب واقعا درک نمی‌کنم. و اون قدر میگم مگه بقیه چه اهمیتی داره؟ که طرف مقابل اعصاب و روانش بهم می‌ریزه و احتمالا به چشم آدمی که هیچی از روابط اجتماعی و زندگی در جامعه حالیش نیست نگاهم می‌کنه:/


۳. خراب کردن کار گروهی و عدم موفقیت کار گروهی خودش یه جور موفقیت کار گروهیه! یعنی یه گروهی به طرز شگفت آوری باهم هماهنگ و منسجم عمل می‌کنند که اون کار گروهی به سرانجام نرسه!


۴. فرجه امتحانات که نیست. ما تا دوشنبه کلاس داریم. ولی با توجه به اینکه تعدادی از کلاس‌ها به سرانجام رسیدند این ایام رو فرجه امتحانات نامیدند. منم برای خودم همه جور جایزه و تفریحی در نظر می‌گیرم توی این ایام. مثلا به خودم میگم این بخش رو بخونی تموم کنی میری شکلات می‌خوری! این مسئله رو حل کنی تموم شه میتونی وای فای رو روشن کنی! و. این دفعه یه تفریح جدید پیدا کردم. کانال یکی از بلاگرهای سابق رو که دنبال می‌کردم، حالا شروع کردم از اولین پستش می‌خونم. یه جوری با دقت و منسجم پست‌ها رو می‌خونم که انگار قراره از زندگی‌نامه ایشون امتحان بگیرند! بعد به ذهنم رسید حیف خاطرات جذاب(!) ما نیست که ثبت نشه! و این طور شد که با دوستان بر آن شدیم یه کانال بزنیم و خاطراتمون رو ثبت کنیم. 


۴.۵. مورد ۴ کنسل شد:| 

khoob98@





به نام خدا


اواخر سال تحصیلی قبل که ماه رمضان شروع شد، بوفه دانشکده را مثل بقیه بوفه‌ها تعطیل کردند.
نمازخانه‌مان داخل بوفه است.این اواخر که برای نماز می‌رفتیم، از سکوت و تاریکی بوفه دلمان می‌گرفت!
به پیشنهاد زینب تصمیم گرفتیم برای نماز برویم نمازخانه ساختمان ریاست که همان بغل بود. آنجا نماز جماعت برگزار می‌شد ولی ما جماعت نمی‌خواندیم. تا ما برویم وضو بگیریم، نماز ظهر خوانده می‌شد و ماهم می‌رفتیم یک گوشه برای خودمان فرادی می‌خواندیم. بین نماز ظهر و عصر حاج آقا موعظه می‌کرد و با توجه به اینکه ما باید خودمان را به کلاس ساعت دو می‌رساندیم، قبل از آنکه ایشان نماز عصر را شروع کنند، محل را ترک می‌کردیم. درواقع صرفا جهت حضور نیافتن در محیط غم‌بار بوفه به نمازخانه ساختمان ریاست می‌رفتیم.
یک روز که حاج‌آقا نماز ظهر را تمام کرد و موعظه را شروع کرد، یکی از آقایان به ظاهر دانشجو خطاب به حاج‌آقا گفت که اگر امکان دارد موعظه را نگه‌دارند برای بعد از نماز عصر، چرا که دانشجویان ساعت ۲ کلاس دارند. و باید به کلاسشان برسند. و حاج آقا فرمودند: خب دانشجویان قدری زودتر بیایند!!!
ما هم این طرف پرده خیره به گوشه نمازخانه سکوت کردیم!
آخر قدری زودتر بیایند کجا؟ برای چه؟ مثلا زودتر از اذان بیایند که نماز ظهر را بخوانند، بعد حاج آقا موعظه کنند، اذان ظهر را بگویند و بعد نماز عصر بخوانند؟!
یک روز دیگر هم که عجله ای برای رفتن نداشتیم و نشسته بودیم پای صحبت های حاج آقا، فرمودند: خانم‌ها توجه کنند که رفتن خانم، نزد دندانپزشک مرد اشکال شرعی دارد! چون آقای دندانپزشک نامحرم داخل دهان زن را می‌بیند! در واقع چون اعضای درونی زن را می‌بیند، این قضیه اشکال شرعی دارد!
ما نیز این بار زل زدیم به گوشه دیگر نمازخانه و سکوت کردیم!
حالا جدای از اینکه، از بچگی توی گوشمان خواندند، دکتر محرم است و این صحبت ها! داخلی تر از دندان و زبان هم وجود دارد. مثلا آقای دکتری که دل و روده‌ی زن نامحرم را بیرون می‌ریزد و عمل می‌کند حکمش چیست؟! جراح قلب؟! اصلا مغز چی؟ مغز هم جزو اعضای داخلی محسوب می‌شود؟! 


نامه‌ای به فرزندانم ۱

 

به نام خدا
دلبندانم اگر تا آن روز نظام آموزش و پرورش تغییر رو به بهبودی نداشت و شما نیز همین راه را برای پیمودن بخشی از زندگی‌تان انتخاب کردید؛ بدانید روزی مادرتان سر کلاس ادبیات در مدرسه ذره ذره وجودش را شور و شعف گرفته است زمانی که معلمش خوانده است:
"باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟
 داستان از میوه‌های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید
باغ بی‌برگی
خنده‌اش خونی‌ست اشک‌آمیز
جاودان بر اسب یال‌افشان زردش می‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها پاییز"
دوست دارم برایتان شعرها و داستان‌های خوب بخوانم. مانند پدربزرگتان که برایم قصه‌‌ تعریف کرده و شعر خوانده است.
انتخاب‌هایتان را در محدوده‌های تعیین شده از سوی دیگران محدود نکنید. به دنبال بهترین‌ها باشید. به دنبال بهترین‌ها و قشنگ‌ترین‌ها، حتی اگر جایی پنهانشان کرده باشند یا جایی باشند که به نظر دور از دسترس می‌آیند.

" به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید.
دل من گرفته زین جا،
هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما،
چه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم
سفرت بخیر اما
تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها، به باران
برسان سلام ما را"


 


به نام خدا

 

چراغ اشپزخانه رو روشن کردم و جزوه و دفتر چرک‌نویس‌هام رو آوردم اینجا. بابا می‌گه: "نمی‌گذارم تو هم درس بخونی؟!نه؟!" می‌گم: "مگه با من چی‌کار دارین؟!" می‌گه: "خب می‌بینم وقتی دارم اخبار گوش می‌کنم تو هم حواست این وره! می‌بینم تو هم گوش می‌کنی! " می‌خندم و هیچی نمی‌گم. بابا می‌گه: "شب به خیر" 

بابا رفته خوابیده. جزوه پرپر شده‌م رو گذاشتم جلوم و ماهی می‌گه: "فردا تموم شه فقط!" و من هنوز سر در نیاوردم از خودمون وقتی می‌گیم: این دو ساعت زود بگذره! امروز تموم شه! این هفته تموم شه! این ماه زودتر بگذره!

پس زندگی چی میشه اگه قراره زمان فقط بگذره و بگذره و تموم شه!؟


عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

همان یک لحظه ی اول ،

که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ،

جهان را با همه زیبایی و زشتی ،

به روی یکدگر ، ویرانه می کردم .

عجب صبری خدا دارد !

چرا من جای او باشم .

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد.

عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد.



به نام خدا

۱. از سری تفریحات دانشجویی، کشف اشتباهات علمی و املایی و نگارشی و تصویری جزوه درسی در شب امتحان است! این مسئله به خودی خود نمی تواند موجب تفریح شود! ولی کافیست به این فکر کنید که این جزوه با این بار علمی به طور مستقیم و غیر مستقیم به دست چه کسانی رسیده و چه کسانی امشب پای همین جزوه شب را به صبح خواهند رسانید! باشد که درس عبرتی شود تا دانشجویان عزیز، دست مبارک را به تلاش واداشته و سر کلاس جزوه بنویسند! 

 

۲. با مهسا قرار گذاشتیم صبح زنگ بزنیم همو بیدار کنیم که درس بخونیم. یک ساعت دیر بیدار شدم و زنگ زدم. گفتم: "شرمنده خواب موندم." گفت: "بهترD: "

 

۳. شب به ماهی گفتم: "می‌خوای صبح زنگ بزنم بیدارت کنم بعد نوبتی به هم تک بزنیم که خوابمون نبره؟!" گفت: "ببین، بگذار حرمت‌های بین‌مون حفظ بشه، صبح گوشی رو برمی‌داریم به هم فحش‌های بد می‌دیم بعد نمی‌تونیم چشم تو چشم بشیم." :/

 

۴. چند دقیقه مونده به شروع امتحان دوتایی تند تند جزوه رو ورق می‌زدیم، مثلا داشتیم مرور می‌کردیم! ولی هیچی‌مون به آدم در حال مرور نمی‌خورد! به ماهی گفتم: "یکی ببینه فکر می‌کنه همین صبح لای جزوه رو باز کردیم!" امتحان‌مون ساعت ۲ ظهر بود. گفت: "کاش فکر کنند صبح باز کردیم! ما بیشتر شبیه اینیم که همین الان جزوه رو داریم می‌بینیم!" :|

 

۵. سوال داده بود که فلان چیز با کدام گزینه سنخیت بیشتری دارد؟
الف)معاد جسمانی
ب)معاد
ج)معاد جسمانی و معاد
د)امکان معاد
خب همون معاد دیگه:|

 

۶. خواب دیدم با یک چادر قهوه‌ای مخملی(!) که گل‌های برجسته مخملی روش بود، رفتم دانشگاه! دانشگاهی که توی خوابم می‌دیدم دانشکده خودمون نبود. یه جای خیلی بزرگ بود. و من هر چقدر دنبال کلاسی که توش امتحان داشتم، می‌گشتم نبود! با اون تیپ قشنگم کلی توی سالن‌ها و کلاس‌ها راه رفتم و همزمان که استرس اینو داشتم الان امتحان شروع میشه و من هنوز کلاس رو پیدا نکردم، فکر می‌کردم زشت نیست من با این چادر اومدم دانشگاه؟! بعد یه جا وایسادم و یه نگاهی به خودم کردم و گفتم: "نه بابا چه زشتی؟! چادره دیگه!" :| قهوه‌ای مخملی آخه؟!

 

 


به نام خدا
چندین روز است که سعی می‌کنم کلمه‌ها و جمله‌ها را کنار هم ردیف کنم، نمی‌شود! هی جمله‌ها را بالا و پایین می‌کنم و نمی‌شود! نتوانستم از نوشتنش منصرف شوم. نتوانستم بهمن ۹۸ را با همه قشنگی‌هایش ثبت نکنم! بهمن دو سال پیش، ترسیده بودم از اشتباه دوباره، از پشیمانی دوباره، از ترس‌ها و عذاب‌ها و ناراحتی‌ها. تصویر خودم را گوشه اتاق توی ذهنم دارم که با حال بلاتکلیف و پر از تردید، نشسته بودم و از خدا خواستم که اگر اتفاقی که از بهمن ۹۶ شروع می‌شود، ختم می‌شود به همین ناراحتی‌ها، خودش یک طوری جلویش را بگیرد. دو سال گذشت و بهمن ۹۸ شد قشنگ‌ترین بهمن تمام عمرم. اصلا چه کسی می‌دانست یک روزی می‌گویم: بهمن می‌تواند بهترین ماه سال باشد؟!
سخت است. چگونه نوشتنش سخت است! توصیف حال خودم سخت است. من یادم نیست تا به حال سه شب پشت سرهم با لبخندی عریض، خواب از سرم پریده باشد و صبح فردایش با همان لبخند و پر از انرژی و ذهنی پر از فکر از خواب برخاسته باشم! 
راستش را بخواهید من تا به حال پَر کشیدن پروانه را توی دلم احساس نکرده بودم! اصلا می‌دانید حس پَر کشیدن چند پروانه توی دل آدم چگونه است؟!
چقدر کلمات قاصری داریم برای توصیف! اصلا رها کنیم! همین بس که بهمن ۹۸ را نتوانستم در کلمات بگنجانم. همین بس که حالم واقعا خوب بود. همین بس که بهمن ۹۸ با یک اتفاق خوب ثبت شد. تردید و عذاب وجدان و ناراحتی و ترس و دلخوری و . نبود. هی با خودم فکر می‌کردم و عقل و دلم را زیر و رو می‌کردم تا ببینم خبری از آن ترس و تردید و ناراحتی که قبلا حسش کرده بودم و فکر می‌کردم تا همیشه همان طعم را می‌دهد، هست یا نه؟! نبود! عجیب بود اما حجم لبخند و حال خوبش می‌چربید به آن بخش ریز و کوچک ترس و تردید. راستش ترس و تردیدش هم در نوع خودش شیرین، جدید و عجیب بود!
این روزها بیشتر به بخش تردید و ترسش فکر کردم و درنهایت تصمیم گرفتم مثل دو سال پیش رهایش کنم تا خودش مسیر خودش را برود! اما نمی‌شود. من آدم دو سال پیش نیستم. این جایی که ایستاده‌ام، جایی نیست که دو سال پیش ایستاده بودم. من هم توی همین مسیر هستم! 
تمام حس خوب بهمن ۹۸ را برای خودم نگه داشته‌ام؛ حتی اگر بهمن ۹۹ خبری از تکرارش نباشد! حتی اگر همین نقطه تمام شود یا نقطه‌ای دیگر! یادم نمی‌رود یک روزی توی سرمای بهمن ۹۸ پر شدم از امید و انگیزه و حال خوب و تمام آن چیزی که هرگز نداشتم و حتی نمی‌دانستم حس داشتنش چگونه است!


 

آدرس فرستنده: ایران، بیان، وبلاگ در انتظار اتفاقات خوب، حورا
آدرس گیرنده: بریتانیا، لندن، خیابان بیکر، پلاک ۲۲۱ب، شرلوک هولمز

آقای هولمز عزیز،
سلام. این نامه قرار نیست مقدمه پرونده‌ای برای شما باشد و امیدوارم در همین وهله اول با گفتن "boring" آن را به گوشه آپارتمان‌تان پرت نکنید!
من را می‌توانید یکی از طرفداران‌تان بدانید. راستش نسخه‌های دیگری نیز از شرلوک هولمز تولید شده، اما من بیشترین ارتباط را با شما گرفتم. با پرونده‌های شما هیجان‌زده شده‌ام، با ماجراهای شما خندیده‌ام و حتی گریه‌ام گرفته است و هر بار که کسی شما را درک نکرده، حرص خورده‌ام.
می‌دانید شما آدم خوشبختی هستید که دوستانی واقعی دارید! و دوستان‌تان خوشبخت هستند که دوستی مانند شما دارند. شما همیشه تلاش کرده‌اید خود را آدم بداخلاق و بی‌تفاوت نسبت به اطرافیان‌تان نشان دهید. به ما گفتید که قهرمان‌ها وجود ندارند و اگر وجود داشته باشند، شما یکی از آن‌ها نیستید! اما برای دوستان‌تان قهرمان بودید!
راستش من بارها و بارها فیلم‌های شما را دیده‌ام، کم کم دیالوگ‌هایتان را حفظ کرده‌ام و حالا هر وقت دوباره به سراغ آن فیلم‌ها می‌روم بیشتر از پرونده‌ها، شما، شخصیت‌تان و افکار و رفتارتان را تماشا می‌کنم. شما خودتان را اجتماع ستیز نامیدید! اما با آدم‌های زیادی تعامل داشتید. من هم حالا که می‌توانم تنهایی دوست داشتنی خودم را با وقت بسیار داشته باشم و به دور از اجتماع توی خانه نشسته‌ام، دلم برای دوستان واقعیم، برای آن‌ها که در کنارشان خودِ واقعی‌م هستم، تنگ شده است.
گفته بودید خانواده همیشه دردسر است! و خودتان را به خاطر خانواده به دردسر می‌انداختید. آقای هولمز، ما هم نگران خانواده‌هایمان هستیم. اما هیچ کدام از آن‌ها توی یک جزیره دورافتاده وسط دریا زندانی نیستند که برویم و نجاتشان دهیم. برایشان ویالون بزنیم و معما حل کنیم! خانواده ما توی همان سرزمینی زندگی می‌کنند که خود ما هم!
شخصیت بد داستان زندگی‌مان فقط یک موریارتی باهوشِ جذاب نیست! ما توی زندگی‌مان چندین موریارتی بی‌وجدان داریم!
آقای هولمز، معماهای زندگی من (ما) با تحقیقات و نتیجه‌گیری‌های شما و دکتر واتسون حل نمی‌شود. انگار که ما نیاز داریم، وسط خانه‌تکانی‌هایمان یک سی‌دی پیدا کنیم که رویش نوشته باشد:

" ?miss me "

بازش کنیم و یکی توی فیلم بگوید:

.Save yourself, Save each other.


به دکتر واتسون و دختر عزیزشان و خانوم هادسون سلام برسانید. امیدوارم به زودی فصل جدیدی از ماجراهای شما منتشر شود و فصل جدیدی از اتفاقات خوب نیز توی زندگی من و دوستان و خانواده و هموطنانم و اهالی زمین رقم بخورد.

دوستدار شما: حورا


به ایده آقاگل و دعوت همگانی از همه بلاگران

به طور ویژه دعوت می‌کنم از یسنا، محبوبه، زهرا خسروی، تسنیم، بهارنارنج، چوگویک، آقا احسان و آقای محمود بنائی


به نام خدا

دردانه یه پست گذاشته بود  که اصلا یادم نیست پست واقعا چی بود!؟ یعنی یه پست طولانی بود. (همون طور که انتظار داریم!) تا آخرش خوندم ولی یادم نیست در مورد چی بود! کامنت دادن‌مون حضوری بود. یعنی وقتی می‌خواستیم کامنت بگذاریم، دردانه رو جلوی خودمون می‌دیدیم و کامنت رو بهش می‌گفتیم! فکر کنم پیشرفت تکنولوژی به بیان هم رسیده بود. حتی بقیه کامنت گذاران رو هم می‌دیدم. من نشسته بودم آستانه در اتاق خونمون! جلوی دیوار سمت راست هال پذیرایی دردانه نشسته بود. این سمت هم بقیه کامنت گذارها! نفری یه دونه بالش هم گرفته بودیم بغلمون نشسته بودیم!!
دردانه یه پست اصلاحیه رفت روی پست قبلی‌ش و گفت بعضی از بلاگرها راضی نبودند فلان موارد رو توی پست اعلام کنه ولی بعد دیده انصاف نیست. لیست اون بلاگرها و تصویر مکالماتشون رو گذاشته بود توی وبلاگ. توی صدر لیست مترسک بود و بقیه‌ش یادم نیست. روی اسم مترسک کلیک کردم که شات مکالمه‌شون رو باز کرد. مترسک گفته بود راضی نیست فلان موضوع (یادم نیست چی بود؟) مطرح بشه! بعد دردانه گفته بود اون قسمت‌هایی که بلاگرها راضی نیستند پست رمزدار گذاشته و ازمون خواست بریم پست رو بخونیم. از اونجایی که منم توی اون جمع بودم، پس انتظار داشتم رمز رو برای من هم فرستاده باشه. اما نفرستاده بود. گفتم: "آخه من که رمز ندارم!" دردانه بلند شد اومد بالای سرم و گفت: " نداری؟! حتما رمز رو می‌دونی که میگم بخون." با خودم فکر کردم لابد قبلا بهش اشاره کرده یا باید یه معمایی حل کنم تا بدونم رمز چیه؟ :| توی ارشیو گوشیم و کامنت‌ها و پست‌های دردانه می‌گشتم تا بدونم رمز چی می‌تونه باشه!؟
در حین همین تلاش از خواب بیدار شدم و آخرش هم موفق نشدم بدونم توی اون پست رمزدار چه خبر بود؟!


به نام خدا

صفر. به نظرم دیگه نیاز نیست توضیح بدم وقتی میگم خونه موندن و بیرون نرفتن، منظورم برای کار غیرضروری بیرون نرفتن هست! یا حتی نیاز نیست بیام توضیح بدم توی این شرایط چه کارهایی توی دسته ضروری هست و چه کارهایی توی دسته غیرضروری!

یک. خطاب به هم‌وطنانی که گفتند: "چرا منت توی خونه موندنتون رو سر ما می‌گذارید؟ شما برای سلامتی خودتون خونه موندید!"
بله ما برای حفظ سلامتی خودمون و عزیزان‌مون خونه موندیم! ولی اگه تعداد این افراد توی خونه بمون بیشتر بشه، زمان توی خونه موندن هم کمتر میشه! وگرنه چند نفر بمونن تو خونه و چند نفر به یه ورشون هم نباشه (گفتم که دیگه نیاز نیست هی بگم کار ضروری و غیرضروری؟)، پس اون چند نفر دسته اول به خودشون حق میدن برای این بازه‌ای که طولانی میشه، اعتراض کنند به دسته دوم!

دو. خطاب به آن دسته هم‌وطنانی که به گمان خودشون بیرون رفتن توی این شرایط دهن کجی به دستور و پیشنهاد حکومته! و به خیال خودشون دارند یک حرکت اعتراضی در برابر نظام حاکم انجام میدن! و پیش خودشون میگن: "شما که میتونستی جلوش رو بگیری و نگرفتی، منم به حرف تو گوش نمی‌کنم تا نشه اونی که می‌خوای!"
خب شما هم دقت نمی‌کنید که این حرکت اعتراضی در قدم اول مبارزه‌ای هست علیه جون خودتون و عزیزان‌تون! و مطمئن باشید اگر قرار بود بیرون اومدن شما از خونه به ضرر کسی جز خودتون تموم بشه، با چوب و چماق شما رو توی خونه نگه می‌داشتند!

سه. تریبون رو تحویل میدم!


به نام خدا

نباید بگوییم! نباید بنویسیم! که مبادا حال بد منتقل کنیم! که مبادا حال همدیگر را بد کنیم! پس به چه دردی می‌خوریم؟ اینجا به چه دردی می‌خورد؟
تا چند وقت پیش‌حالم بد می‌شد از این که از صبح تا شب گوشم پر می‌شود از اخبار و صدای گویندگان مختلف اخبار! حالم بد می‌شد از چیزهایی که می‌شنیدم و می‌دیدم! اما حالا که هستم، می‌بینم و می‌شنوم؛ فقط دعا می‌کنم هرگز یادم نرود تمام آن چه که شنیدم و دیدم! صداها و حرف‌ها و تصویرها یادم نرود. یادم نرود تمام این .
باورتان می‌شود قصه‌هایی که در کتاب‌ها خواندیم، حالا داریم زندگی می‌کنیم؟! قصه‌هایی که قرار بود در زمان خودشان و توی همان کتاب‌ها برایمان عجیب باشند و گاهی خنده دار. حالا خودمان توی همان قصه‌ها هستیم. باز هم عجیب ولی گریه‌دار! جهل‌های خنده‌دار توی کتاب‌ها تبدیل شده به جهل‌های گریه‌دار توی زندگی‌مان! ظلم‌های عجیب توی کتاب‌ها و فیلم‌ها تبدیل شده به واقعیت زندگی‌مان!
می‌بینید باز هم نمی‌شود گفت!
حالم ترکیبی است از دلتنگی، بغض، کینه، تردید، نگرانی، غم، سردرگمی، دلتنگی .
چند روز پیش با چند عکس و چند نوشته بغضم گرفت. فکر کنم توی این روزها جزو نادرترین بغض‌ها از روی خوشحالیم بود! گریه خوشحالی که شنیده‌اید؟! خیلی‌هایمان عادت کرده‌ایم نگذاریم بغض‌ها به گریه برسند! بعد نشستم به فکر کردن که اصلا چرا حالا؟! چرا وسط این بلبشوی سردرگمی؟! و اصلا چه سوالی؟ چه زمانی بهتر از حالا که بیش از هر وقت دیگری محتاج نشانه‌ای، امیدی و انگیزه‌ای هستم!

".باغبان دنیای خودت باش." دارم سعیم را می‌کنم.

 اما سردرگمی و نگرانی و ترس از نشدن‌ها باز هم توی دلم جولان می‌دهد!
"جهان تنگ است، شده دل‌ها خانه غم"

نمی‌شود تمام آنچه را که نباید گفت، گفت!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خرید اینترنتی زرگیم | پایگاه ویرایش بازیهای رایانه ای carbon busymind .. جایی برای همه چی موجوده Carolyn چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید خبر های شبکه بیان